عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیستدیر سالست که من بلبل این بستانم
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشقتا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایمهر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
خوب رویی که دیدی عاشق رویش مشو
نقش او بر دل نگه دار عاشق نقاش باش.
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد آرام توئی، دام توئی،دانه توئی تو
آمدم از تو ستانم دل نافرمان را
دیدمت روی و به فرمان تو کردم جان را
✳️ در آتش عشق تو اگر مست نسوزیمسوزانده شدن باد سزای همه ی ما
[تماس ] [ورود] [آرشیوها]