روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود…
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت…
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم…
پروردگارا……
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر ما عطا
کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم…

موضوعات: نوشته و مثل های زیبا
[سه شنبه 1395-07-27] [ 02:43:00 ب.ظ ]